شماره ١٢٦: آتشي ظاهر شد و پيدا و پنهانم بسوخت

آتشي ظاهر شد و پيدا و پنهانم بسوخت
شمع عشقش در گرفت و رشته جانم بسوخت
از دم گرمم به عالم آتشي خوش درفتاد
هرچه بود از خشک و تر هم اين و هم آنم بسوخت
عشق جانان آتش است و جان من پروانه اي
منتش بر جان من کز عشق جانانم بسوخت
عود دل را سوختم در مجمر سينه خوشي
از تف آن دامن و گوي گريبانم بسوخت
بود گنج معرفت در کنج ويران دلم
آتشي افتاد و گنج و کنج ويرانم بسوخت
ز آه دلسوزم که آتش ميفتد در اين و آن
جسم و جان بر باد رفت و کفر و ايمانم بسوخت
گفته هاي نعمت الله مي نوشتم در کتاب
در قلم آتش فتاد و دست ويرانم بسوخت